دخترم مایسا

به دنیا اومدن دخترم

دختر قشنگم امروز که اینارو مینویسم یک سال از زندگیت گذشته یعنی کمتراز هفت ساعت دیگه تولدته  پارسال این موقع بیمارستان بودم و دردام داشت شروع میشد البته دردای شدیدم ولی از دوروز پیش دردای ارومم شروع شده بود خلاصه اینکه یه شبم تو اورژانس بودم و قرار بود صبح مرخص بشم چون دهانه رحمم بسته بود ولی صبح که دوباره دکتر معاینم کرد گفت دوسانت بازه و باید بری اتاق زایمان و من ساعت ۶ بعد از ظهر رفتم بستری و ساعت دوازده دردام شروع شد  خیلی درد سختی بود انگار از وسط داشتم جدا میشدم و بعدش ساعت ۶:55دقیقه تو به دنیا اومدی وقتی تو اومدی همه دردام یادم رفت و تورو گفتم گزاشتن روسینم و من بوست کردم حس خییییلی خوبی بود البته تو خیلی کوچولو بودی چون هشت ماهه د...
18 مهر 1398

خاطره ی سیسمونی

به نام خدا دخترنازم امروز با مامان جون همه ی وسایل سیسمونیتو اماده کردیم واست تخت ام خریدم من از دیروز خونه ی مامان جون بودم امروزم همسایه ها اومدن همه ی وسایلتو دیدن بعد بابا با دوستش اومدن همه ی وسایلتو بردن خونمون منم با مامان جون و خاله هات رفتیم خونمون وسایلتو مرتب کردم حالا فردا هم میخوام یه کم جابه جا کنم مرتب تر بشه واای لباساتو ندیدی چه قدر کوچولو و خوشگلن دخترم همه ی وسایلتو مامان جون و بابا جونت خریدن برات حالا عکساشم بعدا میذارم دخترم امروز ۳۴ روز مونده تا دستای کوچولوتو بگیرم تو دستام دیشب خواب میدیدم تو به دنیا اومدی چشماتم سبزه موهاتم زیاد بود تو بغلم بودی داشتم بهت شیر میدادم خلاصه که عز...
14 مهر 1397

برای دخترم...

به نام خدا دخترم الان که اینارو مینویسم هشت ماهمه و ۵۹ روز دیگه تورو تو بغلم میگیرم نصف وسایل سیسمونیتو با مامان جون خریدیم همشو که بخرم عکساشو میذارم دخترقشنگم نمیدونی چقدر شوق دارم که دستای کوچولو تو دستام بگیرم بی صبرانه منتظر اومدنتم...
20 شهريور 1397
1